arashna1270
۱۱ آذر ۱۳۹۹
تاریخ-سیاست
مارکسیست چیست؟
مارکس، حتی 150 سال پس از مرگ، چهرهای جنجالبرانگیز و محل مناقشه در دنیاست. تمام نیمه اول قرن بیستم تحت سیطره او و با انتقاد بیامان او از سرمایهداری و وعدههایی مبنی بر ناگزیر بودن انقلابی سوسیالیستی در سراسر جهان گذشت. انقلاب بلشویکی در روسیه و گسترش کمونیسم در اروپای شرقی، تحقق رویای مارکس مبنی بر انقلابی جهانی را نهتنها امکانپذیر، که در دسترس نشان میداد. اما این رویا قبل از اتمام قرن بیستم به خط پایان رسید. پایان این رویا و حرکت کشورهای سابقاً کمونیست به سمت برقراری مالکیت خصوصی، از اهمیت مارکس و مکتب اقتصادی- فلسفی او که تحت عنوان مارکسیسم معرفی شد، نکاسته است.
تعریف مارکسیسم
مارکسیسم یک سیستم اقتصادی و اجتماعی است که بر پایه تئوریهای اقتصادی و سیاسی کارل مارکس و فردریش انگلس بنا شده است. دایرهالمعارف انکارتا به تلخیص در مورد این مکتب مینویسد: «تئوریای که بر مبنای آن، تضاد طبقاتی، عامل اصلی ایجاد تغییرات اجتماعی در جوامع غربی فرض میشود» در واقع مارکسیسم، نقطه مقابل سرمایهداری است که در همین دایرهالمعارف اینگونه تعریف میشود : «نظامی اقتصادی مبتنی بر مالکیت خصوصی نهادههای تولید و توزیع کالا که مشخصه آن وجود یک بازار آزاد رقابتی است که با انگیزه سود بیشتر هدایت میشود.» در تقابل با این تعریف، ویژگی اصلی مارکسیسم، مالکیت عمومی نهادههای تولید، توزیع و مبادله کالاست.
نظریه ارزش نیروی کار
مهمترین بخش نظریه اقتصادی مارکس، نظریه ارزش نیروی کار است. مارکس در این نظریه ادعا میکند قیمت هر کالا در درازمدت بازتاب مستقیمی است از تعداد واحد نیروی کاری که صرف تولید آن شده است. مثلاً اگر تعداد نفر/ساعت نیروی کار مورد نیاز برای تولید یک جفت کفش، دو برابر یک کیف است، در بازار و در درازمدت قیمت کفش دو برابر قیمت کیف خواهد بود و این قیمتگذاری هیچ ارتباطی به ماده اولیه به کار گرفتهشده در کفش یا کیف تولیدی ندارد. این تئوری منحصراً از آن مارکس نیست و مدتها قبل از او بین اقتصاددانان کلاسیک پذیرفته شده بود. آدام اسمیت در کتاب مهم خود ثروت ملل که دفاعیهای از سرمایهداری محسوب میشود و مدتی بعد دیوید ریکاردو در اصول اقتصاد سیاسی این نظریه را ارائه کرده بودند. اگرچه مارکس اولین مبدع نظریه ارزش کار نبود اما او این نظریه را در جهتی استفاده کرد که کاملاً متضاد با استفادههای قبلی بود و در واقع در این استفاده از نظریه در ذهن هیچ اقتصاددان کلاسیکی نمیگنجید. او پذیرفت که این نظریه، میتواند ارزش تمام کالاها را تعیین کند که از جمله این کالاها، نیروی کاری بود که توسط سرمایهدار به کار گرفته میشد: قیمت نیروی کار برابر هزینهای است که جامعه باید برای تولید (فعلاً نیروی کار را کالا فرض میکنیم) آن پرداخت کند و این هزینهها شامل غذا، بهداشت، سرپناه و… میشود. اما سوال اساسی از نظر مارکس این است که اگر تمام کالاها و خدمات در جامعه سرمایهداری بر اساس نظریه ارزش نیروی کار قیمتگذاری شده و مبادله میشود و میزان نفر/ساعت نیروی کار استفاده شده برای تولید کالا ملاک قیمت است، پس سرمایهدار، ولو در کوتاهمدت، چگونه ممکن است سود کسب کند؟ به نظر او تنها راه ممکن برای کسب درآمدی بیش از هزینه توسط سرمایهدار، استثمار کارگران است. در حقیقت سرمایهدار به دلیل مالکیت بر ابزار تولید امکان بهرهکشی از نیروی کار را دارد. به این معنی که سرمایهدار دستمزد لازم برای زنده ماندن (به عنوان مثال پنج دلار در روز که برای تهیه غذا، سرپناه و حفظ سلامت کارگر در اندازههای حداقلی لازم است و او به کمک آن میتواند روز بعد باز هم کار کند) به کارگر پرداخت میکند اما در ازای این حقوق، ساعات زیادی (تا 12 ساعت در روز یا بیشتر) از آنها کار میکشد. بر همین اساس، مارکس اعتقاد داشت سرمایهداران بورژوا و اقتصاددانان وابسته به آنها تمام توان خود را بر ترویج این به زعم وی دروغ که «نفع سرمایهدار و طبقه کارگر، مشابه و یکسان است» متمرکز کردهاند. او همچنین قویاً به نادرست بودن باور رایج که رشد سریع سرمایه مولد هم برای طبقه سرمایهدار و هم طبقه کارگر (با افزایش امکان اشتغال) سودآور خواهد بود اعتقاد داشت. طبق نظر مارکس در سیستم سرمایهداری «پرولتاریا» یا «طبقه کارگر» یا «مردم» تنها چیزی که در اختیار دارند توانایی و امکانشان برای کار کردن است. این گروه باید از طریق ارائه خود به عنوان نیروی کار و با دریافت حداقل دستمزد، خود و خانوادهاش را مدیریت کند. این امر باعث الینه شدن یا ازخودبیگانگی کارگران میشود. بر اساس اعتقاد مارکس انسان به صورت طبیعی، آزاد و خلاق آفریده شده و میل دارد بر شرایط اطراف و همچنین زندگی خود کنترل داشته باشد اما جامعه سرمایهداری، فراتر از کنترل قرار میگیرد و انسانها را به جبر وادار به روش زندگیای میکند که مطابق با سرشت و نیاز آنها نیست. در جامعه سرمایهداری کارگر (نیروی کار) کالایی را تولید میکند که تحت قوانین بازار آزاد (قوانینی که کارگران توانایی تغییر یا اثرگذاری بر آن را ندارند) به فروش میرسد و همچنین توسط سرمایهداری به خدمت گرفته میشود که مالک و کنترلکننده کامل ابزار تولید است پس نیروی کار هیچ کنترلی حتی بر خود (به عنوان نیروی کار) و یا بر کالایی که تولید میکند، ندارند و این مخالف فطرت آزاد و کنترلگر انسانی است. این نوع کار به اعتقاد مارکس شایسته انسان نیست و به تدریج باعث ازخودبیگانگی کارگران شده و آنها را به ماشینهایی زنده تبدیل میکند. مجموع این عوامل باعث میشود تا در دیدگاه مارکس تاریخ تنها شرح ترتیب زمانی جنگها، قیامها و نزاعهایی باشد که بین طبقه کارگر و سرمایهدار جامعه (و یا بین طبقه پرولتاریا و بورژوا) درگرفته است.
انقلاب ناگزیر مارکسیستی
تجزیه و تحلیل مارکسیستی، وقوع انقلاب اجتماعی را ناگزیر و نتیجه تضادهای درونی سرمایهداری میداند اما این تضاد درونی سرمایهداری چیست؟ به زعم مارکس، رقابت که شالوده و سنگ بنای سیستم اقتصادی سرمایهداری محسوب میشود، بیش از آنکه به تولید کالای بیشتر با کیفیت بهتر و قیمت کمتر منجر شود، به انحصار منجر خواهد شد. یعنی یک یا تعداد محدودی سرمایهدار و مالک ابزار تولید باقی مانده و بقیه آنها ورشکسته میشوند. این سرمایهداران ورشکسته در حقیقت جزیی از طبقه پرولتاریا محسوب خواهند شد. ایجاد انحصار از یک سو باعث توانایی بیشتر سرمایهدار سابق و سرمایهدار انحصارگر فعلی در استثمار کارگران میشود و از سوی دیگر ورشکستگی سرمایهداران، باعث افزایش تعداد کارگران و کاهش بیشتر دستمزدها خواهد شد و این امر بروز انقلاب، ساقط شدن اندک سرمایهداران باقیمانده و حکومت پرولتاریا را در پی خواهد داشت. مارکس اعتقاد داشت این سرنوشت محتوم سرمایهداری خواهد بود و این نظام اقتصادی با تولید ثروت بیشتر در حقیقت دارد بذر نابودی خود را میکارد و در نهایت نظام سرمایهداری برچیده و سیستم اقتصادی کاملاً مدیریتشده (که کنترل آن مانند نظام سرمایهداری خارج از دسترس انسان نیست و موجب الینه شدن نمیشود) جایگزین آن خواهد شد و در نهایت انقلابی سوسیالیستی ناگزیر خواهد بود. مارکس در اغلب موارد این انقلاب را قهری و همراه با خشونتی ناگزیر پیشبینی میکرد که به جبر حکومت و مالکیت را از سرمایهداران خواهد گرفت. کارل مارکس قویاً اعتقاد داشت که یک انقلاب سوسیالیستی باید تمام دستگاه دولت را خرد کند و درهم بشکند تا بتواند نظمی نوین را جایگزین آن کند. حتی شکست کمون پاریس در ایجاد انقلاب در سال 1871 به اعتقاد مارکس اثبات کرد پرولتاریا نمیتواند ماشین دولتی موجود را در جهت اهداف خود به کار گیرد و باید برای حصول نتیجه آن را کاملاً نابود کند. مارکس البته در سالهای 1872 و بعد از آن در مواردی اشاره به امکان انتقال صلحآمیز خصوصاً در کشورهایی مثل هلند و انگلستان و آمریکا و … داشت اما لازمه این انتقال بدون خونریزی را عدم مقاومت سرمایهداران در برابر تغییر و همچنین بلوغ فکری جامعه میدانست.